Javad Mahdavi



چند بار تا به حال خبر خودکشی کسانی که میشناختمشان در زندگی به من رسیده.البته نه این که آشنای نزدیک باشند یا ارتباطی بین من و آنها باشد،نه،فقط میشناختمشان.یادم می آید هر بار با خودم میگفتم چطور ممکن است کسی انقدر احمق باشد که دست به چنین کار فاجعه باری بزند و هر بار هم جوابی به ذهنم نمیرسید.بعد از این که میفهمیدم همچین کاری کرده اند دید خیلی بدی نسبت بهشان پیدا میکردم و همیشه از این موضوع مطمئن بودم که هر اتفاقی هم در زندگی برای انسان بیوفتد باز هم خودکشی حماقت محض است.

ولی سالها گذشت تا شاید حداقل کمی حس کنم چه احساسی داشته اند یا وقتی دست به همچین کاری زدند به چه چیزی فکر میکردند و.

حالا خودم در نقطه ای ایستاده ام که هر روز بارها فکر پایان دادن زندگی را مرور میکنم،میدانم شاید هیچوقت نه به این جمع بندی برسم و نه این جرئت را پیدا کنم ولی حداقل در مورد خودم به آن فکر میکنم

قضاوت کردن دیگری اشتباه است.امروز این را کاملاً درک میکنم.کسی چه میداند بر آنی که با ارزش ترین دارائی اش را در لحظه ای از خودش میگیرد چه گذشته.

مسأله ساده تر از این هاست.وقتی هیچ دلیلی برای ادامه دادن به زندگی پیدانکنی محکوم به مرگی،و توضیح این مساله ی ساده آنقدر پیچیده است که حتی غیر ممکن.قطعا غیرممکن،اصلاً تفهیم این موضوع که نمیدانی برای چه باید هنوز نفس بکشی ،به امید چه اتفاق خارق العاده ای هنوز روی زمین ادامه بدهی به دیگری محال ممکن است.

با پدیده ای به نام زندگی و زنده بودن مواجه هستم که هنوز حتی معنی آن را درک نکردم،هر سال هر روز هر لحظه بیشتر از قبل از آن متنفر میشوم و بدتر این که حتی نمیدانم چرا.!

دارم تلو ، دارم تلو ، از نیستی مستم

حالا دکارتِ مسخره ، ثابت کند هستم.!


پروین ، دختر ساسان نام نمایشنامه ای از صادق هدایت نوشته سال 1307 در پاریس است که حدود سال 22 هجری قمری یعنی اوج جنگ اعراب مسلمان با ایرانیان را روایت میکند.

داستان در مورد یک چهره پرداز و دختر او پروین و دامادش پرویز است که در آخرین روزهای پادشاهی ساسانی زندگی می کنند و در شهر ری گرفتار حمله ی اعراب میشوند.

داستان در فضای یک عشق زیبا بین پروین و پرویز که در خلال جنگی ناجوانمردانه و کشتار بیرحمانه ی ایرانیان شکل گرفته پیش میرود.

اینطور به نظر میرسد که هدایت خودش را از قضاوت بازداشته اما خواننده(یا به عبارت بهتر بیننده) را بارها و بارها در خصوص وقایع تاریخی ورود اسلام به ایران تحریک میکند.

مینویسد :

- چهره پرداز: راست است ، با این که تازیان دشمن یزدان و آفت جان هستند من هم پیوسته اندیشناکم ولیکن از دست ما کاری ساخته نیست ، چه میشود کرد .

- پروین : جنگ . کشتار . خون !

-هرچه در راه جنگ با تازیان داده باشیم کم است.ایران چندین بار میدان تاخت و تاز بیگانگان شد،هیچکدام به اندازه تازیها به ما چشم زخم نزدند.

 

این تراژدی غم انگیز هدایت در اصل روایتیست واقعی که وحشیگری های اسکندرگونه و چنگیزوار اعراب را در مسیر ترویج (بخوانید تحمیل!) دین آسمانی! شان بازگو میکند.در جای جای این نوشته نویسنده ی نهیلیست داستان از خواننده میخواهد که قضاوت کند اگر خدای همه ی ادیان یکی است چرا چیرگی یک دین آسمانی اش بر مردمی که همان خدای یگانه را میپرستند باید با خونریزی توامان باشد.

زبر دستی صادق هدایت را در نمایشنامه نویسی هم به خوبی می بینید که تا چه اندازه به جزئیات متناسب با فضای داستان میپردازد.

نمایش پس از 3 پرده آن گونه ای که شما نمی خواهید به پایان می رسد!

پروین دختر ساسان


اصفهان نصف جهان سفرنامه ای به قلم صادق هدایت است که در جریان سفر او به اصفهان در سال 1311 شمسی نگارش شده است.

گذشته از این که توصیف یک شهر تا چه اندازه توسط هدایت به زیبایی صورت گرفته،احساس عجیبی در این چند صفحه سفرنامه موج میزند که خواننده را قطعاً به وجد خواهد آورد.او با عشق وصف ناپذیری این شهر و جاذبه هایش را توصیف کرده و گویی در پایان مخاطبش را مجاب به بازدید دوباره و دوباره ی این اماکن میکند.

خیابان چهارباغ،چهلستون،میدان شاه،مسجد شاه،عالی قاپو،مسجد شیخ لطف الله،پل خواجو،مسجد جامع،مدرسه هارونیه،مسجد سلطان سنجر،امامزاده اسماعیل،دارالبتی یا دارالبطیخ،جلفا و کلیسای وانک و کوه آتشگاه از جمله اماکنی است که هدایت به شکلی ستودنی به شرح آنها پرداخته است.


مرگ ، سامپینگه و هوسباز نیز سه نوشته ی کوتاه از هدایت هستند که در ادامه ی کتاب گنجانده شده اند.

نوشته ی کوتاه "مرگ" که تنها به دو صفحه خلاصه شده از قابل ستایش ترین جادوگری های صادق هدایت است و برای من بسیار جذاب بود.


• دانلود کتاب پروین دختر ساسان و اصفهان نصف جهان صادق هدایت

فرمت PDF

حجم : 19.2 MB

چاپ قدیم

135 صفحه

شامل:

نمایشنامه پروین دختر ساسان

سفرنامه اصفهان نصف جهان

نوشته و داستان های کوتاه:

1.مرگ

2.سامپینگه (فارسی و فرانسوی)

3.هوسباز ( فارسی و فرانسوی)


"EndlessLove"  یا "عشق بی پایان" فیلمی به کارگردانی "شانا فست" به سبک رمانتیک،اقتباسی از رمانی با همین نام اثر "اسکات اسپنسر"،ساخته سال 2014 سینمای هالیوود است.

داستان فیلم در مورد عشقی است که بین "دیوید الیوت" با بازی "الکس پتیفر" و "جید باترفیلد" با بازی "گابریلا وایلد" در پایان دوره ی دبیرستان شکل میگیرد و فیلم در خلال مخالفت ها و مشکلات و موانعی که سر راه این عشق به وجود می آید پیش می رود.

به عنوان کسی که با ژانر عاشقانه در سینما بیگانه است باید بگم این فیلم را دوست خواهید داشت!انبوهی از اشتباهات فنی و ساختاری از دید یک منتقد می توان به این سینمایی روا داشت اما از داستان جذاب و صد البته بازی خوب بیشتر بازیگران لذت خواهید برد.میتوانید انتهای فیلم را حدس بزنید اما حدس سکانس بعدی کمی دشوار است و همین باعث قابل تحمل تر شدن پرش های بیجای حین فیلم است.

endless love  endless love

روند شکل گیری داستان در فیلم نیز قابل قبول است.نور پردازی و صحنه ها شما را به وجد می آورد.اما حضور بی اثر برخی کاراکتر ها روی اعصاب است!

در مجموع اگر نوجوان هستید و اهل ژانر عاشقانه و یا در یک رابطه به سر میبرید این فیلم برایتان بسیار جذاب خواهد بود!

 

صفحه فیلم در IMDb:

https://www.imdb.com/title/tt2318092


امروز یه عکس نوشته دیدم که خیلی برام جالب بود

نوشته بود:

 

گاهی نباش.!

خودت را بردار و کمی دور تر از قافله بایست

مدتی وجودت را از همه چیز دریغ کن

ببین چه کسی نبودنت را حس می کند؟!

چه کسی حواسش به حال و احوالات توست؟!

سکوت کن و منتظر بمان و ببین کدام بامعرفتی برای پیدا کردن تو،پس کوچه های تنهایی ات را زیر و رو میکند.

کدامشان نگرانت میشوند؟!

و اصلاً چه کسی برای نگه داشتنت به خودش زحمت می دهد؟!

اگر نبودی و دیدی آب از آبِ روزمرگی هایشان تکان نخورد،تعجب نکن!

رسم آدم ها همین است

اگر بودی که هیچ .

اگر نبودی دیگران هستند !

 

با خودم گفتم "تا بوده همین بوده"؛هرکسی مال خودشه؛هر کسی فکر خودشه؛شاید مشکل از من باشه که این چیزها برام عجیبه،که اگر به چیزی دل بستم همه ی وجودمو وقفش می کنم.

همیشه مشکل از من بوده


"Allied" ، "متفقین" یا "هم پیمان" فیلمی جنایی،عاشقانه،درام و نوستالژیک به کارگردانی "رابرت زمیکس" و نویسندگی "استیون نایت" محصول سال 2016 آمریکا است.داستان فیلم در مورد افسر خلبان ارتش بریتانیا ، "مکس واتن" با بازی "برد پیت" و "ماریان بوسه ژوق" با بازی "ماریون کوتیار" عضو نیروهای مقاومت فرانسه حین جنگ جهانی دوم است.ماجرا از این قرار است که این دو نفر ماموریت ترور یک سفیر آلمانی در کازابلانکای مراکش را عهده دار میشوند و طی انجام آن بین آنها وابستگی به وجود می آید و.

صرفاً به عنوان یک مخاطب در نقد این فیلم باید بگم که در مجموع اثر قابل قبولی است و حداقل ارزش یکبار دیدن را دارد.بسیاری از ویژگی های منفی و اشتباهات کارگردانی این جنایی رمانتیک پشت بازی کم نقص برد پیت و کوتیار پنهان میشود اما همچنان نمی توان کارگردان را به خاطر اشتباهات عجیب و غریبی مثل استفاده ی ناشیانه از جلوه های کامپیوتری در فیلمی مربوط به جنگ جهانی دوم! که مثل وصله ای ناجور بیننده را سردرگم میکند تبرئه کرد.

داستان فیلم در کل تکراریست و بارها در سینما و حتی سریال های تلویزیونی شاهد این تیپ داستان ها بوده ایم ولی در کل میتوان به آن رای مثبت داد.فراز و فرود در فیلم کمتر دیده میشود و شما یا از آن خوشتان می آید و یا نه!پس نمی توان منتظر بهتر شدن فیلم ماند و همانی است که از ابتدا خواهید دید.اما مجموع تایم فیلم به دو بخش مجزا یعنی داستان کازابلانکا و اتفاقات یک سال بعد از آن در لندن است.

صحنه و لباس ها به خوبی با فضا سازگار است و حس خوشایندی منعکس میکند.

 alliedallied

صحنه ی معاشقه ی مکس و ماریان در صحرای کازابلانکا هنگام طلوع آفتاب(که متاسفانه همین طلوع آفتاب هم از جلوه های کامپیوتری بی نصیب نمانده!)برای من بسیار جذاب و دیدنی بود و میتوان آن را نقطه عطف این فیلم نامید.

اگر کمی سلایق شخصی را دخیل کنم با ارفاق از 100 ، به این درام نوستالژیک نمره ی 75 میدهم.و در نهایت باید بگم فقط یکبار دیدن فیلم را پیشنهاد می کنم اما نه بیشتر!فیلم با دوبله ی فارسی قابل قبول دردسترس است.

صفحه ی فیلم در IMDb :

https://www.imdb.com/title/tt3640424


از روزی که حس تنهایی ام انقدر وخیم شد که مجبور شدم نوشتن این وبلاگ رو شروع کنم حالا 730 روز میگذره.دوسال گذشت و این جا و این نوشته های بی مخاطب و بدون بازدیدم تنها دلخوشی های من توی زندگی شدن.قبلاً زیاد وبلاگ نوشتم ولی هیچوقت وبلاگ شخصی نداشتم.این دو سال که وارد دانشگاه شدم شاید برعکس این که آدم دور و برم زیاد هست اما خیلی تنهام.خیلی از اوقاتم به تنهایی میگذره؛و خب چه التیامی بهتر از "نوشتن"؟!

هر چی که بزرگ تر میشم یاد میگیرم که دیگه گله از تنهایی نکنم.شاید علت اصلیش اینه که انتخاب خودم بوده،ولی از اینکه همین نوشتن ها و فیلم و کتاب و ساز و. جای خالی هر چیزی رو برام پر کردن راضی ام.دوست دارم ادامه بدم.به زندگی نه البته زیاد دید خوشایندی ندارم ولی به نوشتن و دیدن و شنیدن هنوز علاقه مندم.

توی جشن تولد دوسالگی این وبلاگ یه قولایی بهش دادم.می خوام هر چیزی که تجربه می کنم رو اینجا بنویسم.مطمئنم هر چی بزرگ تر میشم چون روز به روز تنها تر میشم اینجا روز به روز رونق بیشتری میگیره.درس و دانشگاه و مهندسی عمران دانشگاه صنعتی اصفهان رو که بزاریم کنار،من هستم و یک ویولن دوست داشتنی و یک مشت کتاب که روز به روز بیشتر میشن و یه لب تاپ واسه نوشتن این وبلاگ و تعداد خیلی زیادی فیلم و سریال که همه ی تایم روزانه ی من رو پر می کنه.خب این ها نمی تونه خیلی موضوعات مناسب و جذابی برای پر کردن وبلاگم باشه ولی خب مجبورم!

سعی می کنم بیشتر از قبل از آدما فاصله بگیرم.اینجوری راحت ترم.فکر میکنم اونا هم خیلی راحت تر باشند!آدمایی که همشون رو دوست دارم،ولی همیشه از دور!همه ی آدمای این دنیا توی خانوادم برام خلاصه شدن و همه ی این دنیای بزرگ توی اتاقم!اینجور منزوی زندگی کردن رو دوست دارم؛هرچند ازش متنفرم و متنفرند(!) ولی خیلی دوستش دارم!

از روزی که به این جا اومدم بجز دست نوشته های هر از چند گاهی ام فقط شعر و کتاب و موسیقی و سینما موضوع این وبلاگ بوده و از این به بعد هم فراتر نخواهد رفت.چقدر هنر رو دوست داشتم همیشه.

دیگه امیدوار به یک حالِ خوب و آرمان شهرِ رویایی برای خودم نیستم ولی مُسَکّن های خودمو خوب میشناسم؛"وبلاگ عزیزم" !


در بغض فرو رفته
در وحشتِ تنهایی
یک گوشه در این عالم
یک گوشه ی تنهایی

 

یک گوشه در این عالم
صد بار ترک خورن
صد بار دعا کردن
یک روز تو می آیی.؟!

 

صد بار دعا کردن
در حسرتِ این تفهیم
مستغرق این اغما
افسوس ، نمی آیی.

 

مستغرق این اغما
سرگرمِ کسی بودن
سرگرم شدن با تو
سرگرمِ تن آسایی

 

سرگرم شدن با تو
سرمست شدن از هیچ
هی جرعه از این خالی
هی فرضِ تو اینجایی.!

 

هی جرعه از این خالی
هی فحش به هر چیزی
مبهوت و فرومانده
یک مرده ی سرپایی

 

مبهوت و فرومانده
مبحوس شده در خویش
با ترس،عقب رفتن
با لرز،خود یی

 

با ترس عقب رفتن
شلیک شدن در خود
ترسیده از این رویا
بی میل به فردایی

  

ترسیده از این رویا
زندانیِ این دنیا
دنیاست؟نمی دانی!
رویاست که اینجایی!

 

دنیاست؟نمی دانی
یا برزخِ نفرینی
با نفرت از این کابوس
با ماه هم آوایی

 

با نفرت از این کابوس
از خواب،گریزانی
متروک در این بی حد
در یافتنِ جایی.

 

متروک در این بی حد
گم گشته ی تاریکی
در خشمِ خیابان ها
سرگشته و بی نایی

 

در خشم خیابان ها
مصلوب شدن بر خویش
بر دارِ خودت آویز
یک مرده ی بینایی

 

بر دار خودت آویز
فریاد کنی مسکوت
یک منزجر مظلوم
تبعیدیِ دنیایی

 

یک منزجر مظلوم
مدفونِ همین خاکی
در بغض فرو ماندی
در وحشت تنهایی.

محمدجوادمهدوی - 10 دی ماه 1397


روی مرز بیست و نمیدانم چند سالگی ام ایستاده ام

غمگین از این روز ها ، دده از گذشته ، بی اعتماد و هراسان از آینده ، هیچ چیز نمی خواهم! از همه کس و همه چیز بریده ام؛این روز های کابوس وار هم میگذرند ولی فرقش با گذشته این است که دیگر امید آمدن روزهای خوب را ندارم.تنها،مثل همیشه یک گوشه کز کرده ام. آیا دیوانه ام؟یا سرشت من غیر از دیگر آدمیان است؟ چرا نمی توانم بخندم؟یا مثل بقیه شاد باشم؟ حداقل به ظاهر.

انقدر بغض در گلو تلمبار کرده ام که حتی از گریه کردن هم میترسم.ذره ذره مردن در عجیبیست، میدانی؟ سالهای قبل،روز تولدم چند تبریک میرسید ، دوستان خیلی قدیمی؛ دیگر انقدر منزوی شده ام که همان چند پیام از راه دور هم نیامدند.

سرد است.برف نمیبارد ولی روی زمین و در دامنه ی کوه آثارش پیداست.زمستان خودم از راه رسیده.یواش یواش حس به بن بست رسیدن مطلق را در وجودم احساس میکنم.خیلی سرد است.

من همه ی زندگی ام را در گوشه گیری و غم و بغض گذارندم ولی دارم به جایی میرسم که ادامه ی زندگی برایم بی معنی میشود.میترسم.آیا یک روز این نوشته ها تنها چیزیست که از من در این دنیا باقی مانده؟ نمیدانم

فقط کاش اتفاقی بیوفتد . کاش !


چند بار تا به حال خبر خودکشی کسانی که میشناختمشان در زندگی به من رسیده.البته نه این که آشنای نزدیک باشند یا ارتباطی بین من و آنها باشد،نه،فقط میشناختمشان.

یادم می آید هر بار با خودم میگفتم چطور ممکن است کسی انقدر احمق باشد که دست به چنین کار فاجعه باری بزند و هر بار هم جوابی به ذهنم نمیرسید.بعد از این که میفهمیدم همچین کاری کرده اند دید خیلی بدی نسبت بهشان پیدا میکردم و همیشه از این موضوع مطمئن بودم که هر اتفاقی هم در زندگی برای انسان بیوفتد باز هم خودکشی حماقت محض است.

اما سالها گذشت تا شاید حداقل کمی حس کنم چه احساسی داشته اند یا وقتی دست به همچین کاری زدند به چه چیزی فکر میکردند و.

حالا خودم در نقطه ای ایستاده ام که هر روز بارها فکر پایان دادن به زندگی را مرور میکنم.میدانم شاید هیچوقت نه به این جمع بندی برسم و نه این جرئت را پیدا کنم ولی حداقل این که در مورد خودم به آن فکر میکنم!

قضاوت کردن دیگری اشتباه است.امروز این را کاملاً درک میکنم.کسی چه میداند بر آن کسی که با ارزش ترین دارائی اش را در لحظه ای از خودش میگیرد چه گذشته؟!

مسأله ساده تر از این هاست.وقتی هیچ دلیلی برای ادامه دادن به زندگی پیدانکنی محکوم به مرگی،و توضیح این مساله ی ساده آنقدر پیچیده است که حتی غیر ممکن.قطعا غیرممکن،اصلاً تفهیم این موضوع که نمیدانی برای چه باید هنوز نفس بکشی و به امید چه اتفاق خارق العاده ای هنوز روی زمین ادامه بدهی به دیگری محال ممکن است.

با پدیده ای به نام زندگی و زنده بودن مواجه هستم که هنوز حتی معنی آن را درک نکردم،هر سال هر روز هر لحظه بیشتر از قبل از آن متنفر میشوم و بدتر این که حتی نمیدانم چرا.!

 

دارم تلو ، دارم تلو ، از نیستی مستم

حالا دکارتِ مسخره ، ثابت کند هستم.!


مدتهاست نتونستم وبلاگمو بروز کنم.از این اتفاق خیلی ناراحتم.همیشه از هر چیزی که مانع وبلاگ نوشتن یا کتاب(غیر درسی)خوندنم شده متنفر بودم؛و به شکل غیرقابل باوری -که البته از این قبیل موارد فقط در ایران ما مشاهده میشه! - گذشته ها مدرسه و اینروزا دانشگاه بزرگ ترین مانع واسه انجام این کارا هستش!

بگذریم؛بهانه ای که امروز بالاخره وادارم کرد میون همه ی شلوغی های زندگی بیام سراغ وبلاگ متروکه م احساس خستگی شدیدم بود.با تمام وجودم خسته ام.ولی بیشتر روحی و ذهنی تا این که جسمم خسته باشه.هیچوقت نباید بزرگ میشدم!!هر چی فکر میکنم مطمئنم که دوران کودکی معنی خستگی ذهنی رو نمی فهمیدم.در کل حال بهتری داشتم.خیلی دلم برای زمانی که دغدغه هام قد توپ فوتبال بود تنگ شده.دلتنگ زمان بچگی شدن بنظرم نشونه ی خوبی نیست.الانم میدونم که نباید بزرگ تر از این بشم!ولی مساله ایه که هیچ راه گریزی ازش نیست.

فکر میکنم هر چی که بزرگ تر میشی ذهنت خسته تر میشه.حالا تقریباً میتونم بفهمم وقتی پدرمو در حال سیگار کشیدن میبینم که ساکت یه گوشه نشسته درونش چی میگذره،میتونم از توی چشماش "آشوبم و آرامش من هیچکسی نیست" رو بخونم.نمی دونم وقتی هم سن اون بشم از چشای من چه چیزایی بشه خوند.

همین چند خط رو هم خیلی بداهه و بی مقدمه نوشتم.فقط دلم تنگ شده بود.همیشه اواخر بهار و اوایل تابستون حالم بهتر از بقیه روزای ساله.گاهی بعضی اتفاقای خوب،بعضی جاها رفتن،بعضیارو دیدن،مثل یه مُسکِّن،این احساس خستگیمو یکم آروم میکنه.مدتهاست حوصله هیچ کاریو ندارم.پیشنهادهای کاری خیلی خوبمو یکی بعد از دیگری رد میکنم؛به جا افتادن و به یه گوشه خیره شدن عادت کردم.خسته ام.بزرگ شدن اصلاً خوب نیست،اصلاً .!


پروین ، دختر ساسان نام نمایشنامه ای از صادق هدایت نوشته سال 1307 در پاریس است که حدود سال 22 هجری قمری یعنی اوج جنگ اعراب مسلمان با ایرانیان را روایت میکند.

داستان در مورد یک چهره پرداز و دختر او پروین و دامادش پرویز است که در آخرین روزهای پادشاهی ساسانی زندگی می کنند و در شهر ری گرفتار حمله ی اعراب میشوند.

داستان در فضای یک عشق زیبا بین پروین و پرویز که در خلال جنگی ناجوانمردانه و کشتار بیرحمانه ی ایرانیان شکل گرفته پیش میرود.

اینطور به نظر میرسد که هدایت خودش را از قضاوت بازداشته اما خواننده(یا به عبارت بهتر بیننده) را بارها و بارها در خصوص وقایع تاریخی ورود اسلام به ایران تحریک میکند.

مینویسد :

- چهره پرداز: راست است ، با این که تازیان دشمن یزدان و آفت جان هستند من هم پیوسته اندیشناکم ولیکن از دست ما کاری ساخته نیست ، چه میشود کرد .

- پروین : جنگ . کشتار . خون !

-هرچه در راه جنگ با تازیان داده باشیم کم است.ایران چندین بار میدان تاخت و تاز بیگانگان شد،هیچکدام به اندازه تازیها به ما چشم زخم نزدند.

 

این تراژدی غم انگیز هدایت در اصل روایتیست واقعی که وحشیگری های اسکندرگونه و چنگیزوار اعراب را در مسیر ترویج (بخوانید تحمیل!) دین آسمانی! شان بازگو میکند.در جای جای این نوشته نویسنده ی نهیلیست داستان از خواننده میخواهد که قضاوت کند اگر خدای همه ی ادیان یکی است چرا چیرگی یک دین آسمانی اش بر مردمی که همان خدای یگانه را میپرستند باید با خونریزی توامان باشد.

زبر دستی صادق هدایت را در نمایشنامه نویسی هم به خوبی می بینید که تا چه اندازه به جزئیات متناسب با فضای داستان میپردازد.

نمایش پس از 3 پرده آن گونه ای که شما نمی خواهید به پایان می رسد!

پروین دختر ساسان


اصفهان نصف جهان سفرنامه ای به قلم صادق هدایت است که در جریان سفر او به اصفهان در سال 1311 شمسی نگارش شده است.

گذشته از این که توصیف یک شهر تا چه اندازه توسط هدایت به زیبایی صورت گرفته،احساس عجیبی در این چند صفحه سفرنامه موج میزند که خواننده را قطعاً به وجد خواهد آورد.او با عشق وصف ناپذیری این شهر و جاذبه هایش را توصیف کرده و گویی در پایان مخاطبش را مجاب به بازدید دوباره و دوباره ی این اماکن میکند.

خیابان چهارباغ،چهلستون،میدان شاه،مسجد شاه،عالی قاپو،مسجد شیخ لطف الله،پل خواجو،مسجد جامع،مدرسه هارونیه،مسجد سلطان سنجر،امامزاده اسماعیل،دارالبتی یا دارالبطیخ،جلفا و کلیسای وانک و کوه آتشگاه از جمله اماکنی است که هدایت به شکلی ستودنی به شرح آنها پرداخته است.


مرگ ، سامپینگه و هوسباز نیز سه نوشته ی کوتاه از هدایت هستند که در ادامه ی کتاب گنجانده شده اند.

نوشته ی کوتاه "مرگ" که تنها به دو صفحه خلاصه شده از قابل ستایش ترین جادوگری های صادق هدایت است و برای من بسیار جذاب بود.


• دانلود کتاب پروین دختر ساسان و اصفهان نصف جهان صادق هدایت

فرمت PDF

حجم : 19.2 MB

چاپ قدیم

135 صفحه

شامل:

نمایشنامه پروین دختر ساسان

سفرنامه اصفهان نصف جهان

نوشته و داستان های کوتاه:

1.مرگ

2.سامپینگه (فارسی و فرانسوی)

3.هوسباز ( فارسی و فرانسوی)


هیچ وقت فکر نمی کردم غم انگیز ترین تصویری که از زندگی توی ذهنم نقش می بنده صحنه ی یک پاسپورت روی باجه ی دفتر پیشخوان باشه!

باز پناه اوردم به نوشتن؛تلافی شونه هایی که نبودن تا اشک هامو خالی کنم،لای تک تک این سطر ها پر از بغضه.

قبلاً همین جا نوشتم،مدتها بود تنفر عجیبی نسبت به زندگی پیدا کرده بودم.حتی گاهی خودکشی رو مرور میکردم و به نتیجه نمی رسیدم.اما با چیزهای کوچکی که هنوز بهشون دلخوش بودم خودم رو سرگرم میکردم. سعی میکردم فراموشی رو با کمک اونها تمرین کنم.و از اوج بی رحمی دنیا همین بس که همون چیزهای کوچک رو هم داره ازم میگیره.

فکر به اینکه باید به اجبار برای همیشه ایران رو ترک کنم مثل اینکه تمام وجودم رو پر از اشک کنه،که هیچ سرریزی ام پیدا نکنند و .ذره ذره خودمو میخورم

من هیچکدوم از خیال های شورانگیز و رویاهایی که باعث میشدن هنوز به نفس کشیدن ادامه بدم رو واسه خارج از این جا نبافتم.من به همین خونواده و خونه ی پدری و زادگاه و شهرم دلخوش بودم. چیزهایی که برام مملو از زیبایی بود.حالا حتی فکر به اینکه احتمالاً باید برای همیشه ترکشون کنم هیچ شوقی برای ادامه دادن به زندگی برام باقی نمیذاره.

و جرمم چه بود؟ بوی قرمه سبزی !!!

باور میکنی؟؟؟ اینجا سرت که بوی قرمه سبزی بدهد محکومی به تبعید یا اعدام! و ای کاش اعدام میشدم.

هر بار که توی جمع ها صحبت از رفتن از ایران میشد نوبت به من که میرسید با جدیت میگفتم: هر چی بشه،دلار هر چقدر میخواد بره بالا،پراید هر چقدر که میخواد قیمت بگیره،وضع داغون اقتصادی و فرهنگی و آزادی هامون هر چقدر که میخوان بدتر بشن بشن، من از اینجا نمیرم؛و حالا دارم از اینجا میرم. شنیدی میگن : منی که لفظ شراب از کتاب میشستم/زمانه کاتب دکان مِی فروشم کرد! »

همیشه اونطور که با خودت فکر میکنی پیش نمیره.من چند سالی هم غربت میکشم و بعد میمیرم و نه خانی می آید نه خانی میرود ولی زمانه یکجور نمیمونه رفیق.اگر قربانی این مسیر هستم بذار باشم.امیدم به یه فرداییه که هیچ کس مجبور نمیشه خونه ش رو ترک کنه.

فقط موندم که در جواب "مامان چقدر گفتم نمیخواد کاری به این کارا داشته باشی" های مادرم و اشک هاش چی بگم.عجیب تر از همه این که از هیچ چیز پشیمون نیستم.

حالا باید توی فصلی که عاشق نسیم های خنک شبانگاهیش هستم و تمام سال رو برای اومدنش به انتظار میشینم و در تابستان دبش ده کوره مان و غروب های دل انگیز و عصر های بی نظیر مزرعه های اینجا که هر چی کودکی داشتم خرجشون کردم دنبال کاراهای رفتنم باشم.این برای من یه مهاجرت نیست.نه،نه این خوده مرگه.بعد ها باید تاریخ مرگ منو همون روزی بنویسند که از اینجا رفتم.

pass

جرم ما داد بر آوردن در مقابل باد است.جرم ما این است که کمرمان خم نمیشود!زبانمان سرخ است،سرمان هم که.جرم ما هویدا کردن سرّ است گویا!جرم ما حرف اضافی است.هر کلمه اش اضافی است.بودنمان اضافی است.خودی که باشی اسماً ممنوع الخروج میشوی،اینگونه که باشی تلویحاً تبعید!بگذار بگذریم .

 

من سفر کردم از ترانه شدن

کوچ کردم به سرزمین سکوت

با گذرنامه ای که رو جلدش

جای "ایران" نوشته بود "لیلیپوت"


یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!

این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران با اتفاقی متفاوت روبرو میشدم.

کم کم نسبت به اهمیتی که به دیگران میدادم سرد شدم. دیگر خیلی چیزها که در گذشته برایم مهم بودند ارزشی ندارند. زندگی همینگونه است. هر چند وقت یکبار باید به خودت بیایی، دو دوتا چهارتا کنی ببینی اصلاً کجای زندگیِ این افرادی هستی که انقدر برایشان اهمیت قائل میشوی!

فکر میکنم بیش از هر کس به خودم مدیونم. سالها بعد شاید هیچ اثری از خیلی هایی که امروز سعی میکنم در کنارشان باشم نباشد. و یک "من" مانده و دیگرانی که حتی ندانم کجا هستند و چه میکنند و آنها هم همینطور!


امشب خانه را موقتاً ترک میکنم. چه تلخ که شاید قید "موقتاً " برای دلخوشیست. شاید دارم برای همیشه میروم.

برای هر چیزی در زندگی رویا بافته بودم؛ خوب و بد، اما قربانی تبعید شدن را هرگز! حالا این ساعت های آخر همه چیز چقدر زیباتر شده! چقدر چیزهای کوچکی که هر روز ساده از کنارشان می گذشتم در نظرم بی نظیر جلوه میکنند. چقدر به همه چیز احساس وابستگی پیدا کرده ام.

مثل همه ی وقت هایی که بغض در گلویم تلنبار شده و نمی دانم چکار کنم، Le moulin یان تیئرسن عزیزم را با ملایمت از هدفون میمکم! جداً چقدر همه چیز غمگینانه است.

رهسپار غربتی تاریک و سرد به بلندای طول عمرم هستم. و کسانی و چیزهایی و جاهایی که دیگر هرگز از نزدیک نمیبینمشان، کوله بار بغض را سنگین و سنگین تر میکند.

Le moulin همچنان روی تکرار است.

و این فکر که آیا وقتی روی اولین پله ی نربان هواپیما می ایستم دیگر هرگز روی این زمین نخواهم ایستاد؟ آیا واقعاً آسمان همه جا یک رنگ است؟!

نمی دانم.


از زمان کودکی یادم هست همیشه از پاییز و پیش قراول آن،مهرماه نفرت داشتم. نه اینکه کمتر از فصل های دیگر دوستش داشته باشم یا اصلاً دوستش نداشته باشم؛ نه ، نفرت داشتم!

معمولاً چون دوست صمیمی نداشتم و زیاد با کسی حرف نمی زدم، حجم این نفرت را تنها م در میان میگذاشتم و او هم -مثل تمام مادر های دنیا- خودش را هم سلیقه ی من نشان میداد و همیشه میگفت: منم خیلی ازش بدم میاد!

القصه،من همیشه این دو سه ماه را روزشماری میکردم که به پایان برسد (بماند که باقی ایام هم همین بود.)

اگر از قضیه ی "سال به سال،دریغ از پارسال" که همیشه برای من صادق بوده بگذریم، امسال پاییزم خیلی متفاوت است. ارتباطات نداشته ام خیلی محدودتر شده،آهنگ گوش نمیکنم،اخبار نمیخوانم،کم حرف تر شدم،حتی دیگر میلی به انتشار دلخستگی هایم در این وبلاگ هم ندارم،روز و شب کتاب میخوانم،شبکه های اجتماعی را دورریختم،و بسیاری از آدم هایی که احساس میکنم اصلاً نمیشناسمشان.

تنها اتفاق شگفت انگیز، عجیب بودن تک تک این روز هاست؛ تکراری و عجیب !

 

امضا - آخرین ساعات مهرماه سال 98


ما دیگر ما نیستیم! این را چند روزیست که فهمیدم.

چند روزی از قطع دسترسی به اینترنت میگذرد، غبار عجیبی گرفته اند دلها!! ما دیگر ما نیستیم ، ما نقابی از پروفایل های رنگین و هنری، پست های جذاب و بیوگرافی های دهان پر کن شده ایم. مدفون زیر تلنباری از مانیفست های روشنفکران مجازی و فیگورهای قهرمانان تناسب اندام و ژست های مختلف مدل های فشن و خبرهای دست اول و مهمی چون لباس جنجالی خانوم بازیگر و حرکت زشت بازیکن فوتبال!

حتی عشق هم از خاطرمان رفته است، مجازاً عاشقیم!! عشق کجا و سیگنال های اینترنتی کجا.!

نقاب زیبایی که از خودمان ساخته ایم و برای هم شاخ میشویم! تمام آنچه از ما در معرض نمایش است با قطع شدن اینترنت به یغما میرود. افسوس


آنچه این روز ها در سطح خیابان های شهرمان شاهد آن هستیم آغاز حرکت یک جامعه به سمت آگاهیست.هرچند دور و هرچند خفیف و بی نتیجه! اما چیزی که مسلم است، زین پس جامعه ی ما به هر حکمی به راحتی تن نخواهد داد. در واقع این اتفاقات زمینه ای برای یک تغییر دیدگاه است؛ آگاهی حاکمیت در خصوص عدم عقب نشینی در برابر خواسته های مردمی به هر نحوی که شده، نشان دهنده ی اهمیت این موضوع است. اولین عقب گرد به سمت خواسته های جامعه برای مردم پیام بسیار روشنی به همراه خواهد داشت و یک باور عمومی به وجود می آید مبنی بر اینکه میتوان با ایستادگی به اهداف رسید. به هر صورت، این اتفاقات نوید یک آینده ی روشن تر حداقل در ایدئولوژی مردم را میدهد.


[از کف خیابان ها مینویسم]

اینجا خیلی سرد است. سوز سرمای آبان و آذر و برف عجیب و غریب پاییزی به کنار، سرما بیشتر یک جور سردی درونیست. گرمای آتش لاستیک و اتوبوس و. کفاف نمیدهد. سرما سرمای شقیقه های تو خالیست. متروکه ، سرد و خاموش.

بعضی از درخت ها هنوز برگ دارند. زیاد سبز و خوش رنگ نیستند ولی هنوز بوی بهار میدهند. بیشترشان ولی نه؛پاییزی شده اند. آدم ها هم تقریباً به همین شکل!

خیابان ها شلوغ است. چرا؟ راستش دقیقاً نمیدانم! جماعتی آشفته که میتوان از صورتشان خواند که حتی نمیدانند برای چه در این سرما در خیابان سرگردانند

آشوبگران! اشرار! وحشی! آموزش دیده ی دشمن! خط گرفته! و ده ها بر چسب دیگر دور تا دور بدنش چسبیده و همچنان در خیابان است. مشتش گره خورده، نمیدانم از شدت سرماست یا.؟ نمیدانم

خیابان شلوغ است ولی همه تنها هستند. تنهایی تنهاییِ ترس است وقتی روبرو گلوله و شاید پشت سر خنجر باشد. فریاد های جسته گریخته ای به گوش میرسد. از هر گوشه یک شعار از هر دهان یک نطق. صدا ها بوی بغض میدهند!

هر کدامشان با دی ماه و خرداد و تیر و. خاطره دارند و این روز ها تاریخ آبان را مینویسند. دست ها ولی خالیست.برعکس دل هاشان.

جنگ،جنگ با وقاحت است. با دهان هایی جریده از فریاد


پاییزی که گذشت برای من جز غم و اندوه نبود. آبان 98 مثل دی ماه 96 و 88 و هر روزمان در خاطرم خواهد ماند. و مثل همیشه تلاش بیهوده برای فراموشی. چه موهبتی است این فراموشی ، اگر واقعی باشد!

باران شدیدی میبارد.بغض آسمان است لابد. ترم 5 کارشناسی به انتها نزدیک میشود.خستگی عجیبی احساس میکنم. زیر انبوهی از کتاب های خوانده و نخوانده مدفون شده ام. فقط منتظر گذشتن روز ها هستم، بی هدف ، بی امید.

آخرین روز های پاییز، آخرین روزهای بیست و یک سالگی 


نمی دانم

شاید این خاک نفرین شده؛ اما چون منی که به نفرین اعتقادی ندارد چگونه این فاجعه ها را هضم کند؟!

اما شکی نیست که ما تاوان جهلمان و جهل پدرانمان را میدهیم. این ها چوب ساده لوحی ماست که در آستینمان فرو شده

اما غم انگیز تر آن است که ما از نادانی خودمان باخبریم و همچنان بر ندانستن ثابت قدم! اینکه هنوز هم در این فلاکت دست و پا میزنیم تاییدی بر این مساله است.

افسوس که نه وقاحت وحشی های روبرویمان تمامی دارد و نه مظلومیت ما

بر ماتم ما نقطه ی پایانی نیست

یکشنبه - 22 دی ماه


میشد که بهمن زیبا تر از این باشد!

میشد فصل شکست زمستان باشد نه فصل انحطاط بهار !

میشد که یخمان آب بشود.

غصه ها مان آب برود.

و قصه ها مان میشد که زیبا تر از این باشند.

میشد که فصل کوچ دیو زمستان و فرشته ی بهار از این و به این دیار باشد!

میشد که داستان جور دیگری باشد؛ اما نشد! و به بهمن که میرسیم زمستان ما دوباره آغاز میشود


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها